رابطه مادر و کودک از جهت اینکه در سراسر زندگی کودک اثرگذار است، بسیار مهم است. مادر سرد و غیر همدل باعث میشود کودکش احساس کند که دوستداشتنی نیست. در نتیجه، کودک نسبت به مادرش حس خشم و نفرت پیدا میکند. همان مادری که منبع رفع نیازهایش است. هم مادرش را دوست دارد و هم از او بدش میآید. این احساسات متفاوت، متناقض و متعارض او را میترساند. پس نسبت به خشمی که دارد، مضطرب میشود. این اضطراب در آن سن کم، یک اضطراب واقعی را در برابر پاسخگو نبودن مادر در او ایجاد میکند.
کودک عصبانی از مادر، با احساسش چه میکند؟
در رابطه مادر و کودک، کودک با توجه نکردن به خشمش نسبت به مادرش راحت تر از این است که خشم داشته باشد. توجه نکردن در او اضطراب ایجاد میکند. این اضطراب باعث میشود خشم خود را نسبت به مادرش تجربه نکند.
یکی از راهکارهایی که کودک استفاده میکند تا بتواند دراین موقعیت بیشتر سازش داشته باشد این است که فکر کند مادرش از دست او عصبانی است. اصطلاحا خشمش را به مادرش فرافکنی میکند. گویی مادرش از او عصبانی است. “مادرم از من عصبانیه برای همین با من سرده”. به این منوال، کودک یاد میگیرد دنیای اطرافش را بشناسد. در قسمت والدگری بدون فیلتر روانپادکست، در مورد این احساسات والد نسبت به کودک بیشتر گفتهایم.
حال که در رابطه مادر و کودک، درک کودک این است که مادرش از او عصبانی است، تلاش میکند تا مادرش عصبانی نشود. هر کاری میکند تا مادرش را از حالت عصبانیت در بیاورد. یعنی هر آنچه مورد پسند مادرش باشد، الزاما کاری نیست که با واقعیت مطابقت داشته باشد. کاری را میکند که مادرش را از آن حالت دربیاورد. پس “من” کودک به جای داستان واقعی، داستان را جوری میسراید که مامان دوست دارد نه طوری که واقعا هست.

شکلگیری “من” در رابطه مادر و کودک
از این جا ” self” یا “من” شکل میگیرد. ” من” ی که واقعیت زندگی را جوری تحریف میکند که بتواند با دنیا سازش پیدا کند. برای سازش پیدا کردن به سازوکارهای ویژهای نیاز دارد. این سازوکار مکانیزم دفاعی نام دارد. “من” برای این که بتواند با واقعیت سازگار شود دو مکانیزم دفاعی اصلی را به کار میبرد.
همانندسازی فرافکنانه
همانگونه که ذکر شد، “من” برای سازش با محیط حس خود را به مادر فرافکنی میکند. در ادامه مسیر سازش در رابطه مادر و کودک، برای اینکه بتواند پاسخی را که میخواهد از مادر بگیرد بایستی آن حس را در مادر ایجاد کند. این سازوکار همانندسازی فرافکنانه نام دارد. مثلا کودک از موقعیتی یا چیزی میترسد. با گریه کردن یا جیغ کشیدن این نگرانی و ترس را در مادرش ایجاد میکند تا بتواند پاسخ مراقبت کردن یا امنیت دادن را از مادر بگیرد.
دوپارهسازی
“من” کودک راحت تر است که مادر را همیشه خوب ببیند. وقتی هم از مادر بدی میبیند او را همیشه بد ببیند. یعنی درک مادر هم خوب و هم بد غیرقابل تحمل است. این جداسازی به “من” امنیت میدهد که هر کاری کند تا همان مادر همیشه خوب را ببیند. گاهی با خنده کودک، مادرش لبخند میزند. گاهی نیز با قشقرق کودک، مادر در پی رفع نیاز او بر میآید. در هر دوی این رفتارها در بستر رابطه مادر و کودک، کودک کاری میکند تا مادر همیشه خوب را داشته باشد. بنابراین، کودک رفتارهایی را نشان میدهند تا مادر را به هر نحوی که میتواند به خود نزدیک کند.
جداسازی یا دوپارهسازی مانند سایر مکانیزمهای دفاعی، در زمانی ایجاد میشوند که امنیت و سازش را در پی داشته باشند. اما رفته رفته کودک نا گزیر است با دنیای واقعی روبرو شود. دنیایی که مادر در آن محدود است. یعنی نمیتواند همیشه در دسترش باشد. نمیتواند همیشه رفع نیاز کند. و در عین حال، منبع رفع نیاز و امنیت خود اوست. در این زمان که کودک با محدودیتهای مادر روبرو میشود، احساس ناکامی میکند.
هویت و ظرفیت عشقورزی در رابطه مادر و کودک
در روند تحولی رابطه مادر و کودک، با ناکامیهای پیدرپی کودک یاد میگیرد مادر را با همه خوبیها و بدیها بپذیرد. مادر از صرف سفید یا سیاه بیرون میآید و خاکستری میشود. مادری که در اصل بنیانگذار “من” در وجود کودک است. بنابراین فرد نیز نسبت به “من” خودش همین نگرش را پیدا میکند. یعنی خودش را با خوبیها و بدیهایش میپذیرد. در نهایت هویت یکپارچهای از “من” تشکیل میشود که میتواند این ظرفیت پذیرش را به سایر افراد نیز تعمیم دهد. این ظرفیت “من” در ارتباط با افراد مهم زندگی، ظرفیت عشقورزی نام دارد.
آسیبشناسی در رابطه مادر و کودک
از نظر کرنبرگ، در رابطه مادر و کودک دو خط رشدی عشق به خود و عشق به موضوع (مادر و در ادامه، افراد مهم زندگی) در همتنیده و مرتبط است. به این معنا که در ابتدا کودک تمرکزش کاملا روی خودش است. فرد دیگری را نمیتواند در روانش بپذیرد. به عبارتی، نمیتواند محدودیتهای دیگر افراد را قبول کند. اما رفتهرفته در طول رشد و تحول، یاد میگیرد که دیگران را نیز در نظر بگیرد. دیگرانی که هم خوبی دارند و هم محدودیت و ناکامی آنان باعث میشود ما احساس بدی داشته باشیم.
بنابراین، با رشد “من” کودک، ظرفیتی دیگر در او رشد مییابد که میتواند با آن افراد دیگر را هم دوست داشته باشد. ظرفیتی که کمک میکند تا کودک تحمل بیشتری در برابر محدودیتهای افراد دیگر و ناکامی داشته باشد. در این راستا، فردی که فقط “خود”ش رشد کرده و “دیگران” را در روانش در نظر نمیگیرد، به خودشیفتگی مبتلاست.
کرنبرگ تحت تأثیر روزنفلد و کلاین، تمایز آشکاری میان خودشیفتگی سالم و ناسالم در نظر دارد. خودشیفتگی سالم را به دوشکل نابالغ (آشفتگی در بهزیستی روانشناختی و لذت کلی از زندگی) و بالغ (ارزش خود) میداند. در مورد واژه نارسیسیم، با فروید هماهنگ است که یک پاتولوژی (آسیب) در رشد “من” (self) میداند.
کرنبرگ معتقد است که “من” به شرطی تبدیل به “من” خودشیفته میشود که در روابط موضوعی ناسالم قرار بگیرد. اگر در رابطه مادر و کودک او با فرد مهم (موضوع) زندگیاش رابطه سردی داشته باشد، “من” به یک “من” بزرگمنش یا خودشیفته تبدیل میشود.
در رواننوشتههای بعدی، بیشتر در مورد شخصیت خودشیفته خواهیم گفت.
برای اطلاعات بیشتر به این سایت مراجعه کنید.